ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

رسم عید

نزدیک عیدهمه ما زنها همونطور که از مادرهامون یاد گرفتیم شروع میکنیم به خانه تکونی و تمیز کردن همه خانه تا مبادا نقطه ای از خانه تمیز نشده باقی نمونه خرید های لازمه رو انجام میدیم و سبزه سبز میکنیم سبزی پلو اماده میکنیم واسه چهارشنبه سوری و کلی کارهای دیگه ........... امسال من هم به رسم هر سال این کارها رو انجام دادم مونده چیدن سفره هفت سین که تو اخرین ساعات سال چیده میشه اگه بچه ها نبودند شاید دیگه سفره هفت سینی نمی چیدم سبزه ای سبز نمیکردم خریدی نمیکردم و تمام عید خودم رو تو خانه حبس میکردم و هر مهمونی که میاومد و زنگ رو میزد بهش میگفتم ما خونه نیستیم بعدا بیاین   اخه یه عالمه به سکوت و ارامش نیاز دارم ولی وقتی بچه ...
25 اسفند 1391

چرا وبلاگ نویسی

این متن رو در جواب دعوت عزیزترینم مینویسم امیدوارم بتونم پاسخ کامل بدم یه موقع هایی تو زندگی پیش میاد که دوست داری حرفات رو بزنی بدون اینکه طرف مقابلت رو بشناسی دوست داری اینقدر بنویسی و صحبت کنی که ذهنت تخلیه بشه از تموم همه چیزهایی که ازارت میده یا برعکس قسمت کنی خوشحالیت رو فریاد بزنی شادی رو این ها شاید چند دلیل کوچیک  واسه درست کردن وبلاگم شد این محیط مجازی رو دوست دارم با همه دوستانی که میان  اینجا و بهم سر میزنن همیشه به این فکر میکنم روزی که من نباشم از من چی باقی میمونه مردم بعد من چه حرفهایی پشت سرم میزنن من خواستم همچین یکم پیش دستی کنم و کاری انجام بدم تا ماندگار بمونه تا هر کس هر حرفی دوست داره نتونه به بچه هام ب...
11 اسفند 1391

مجازات

مادر بودن همیشه مهربانی نیست همیشه رویای سفید و زیبایی که توش پره از بوی تن یه بچه و صدای خنده ها ش نیست وقتی مادری همه روزها قشنگ نیست همیشه مثل یه کوه نمیتونی محکم بایستی مادر بودن همیشه شادی نمیاره مادر بودن همیشه یه دنیا امیدواری نیست مادر بودن یعنی...... نگرانی دلشوره استرس ترس از اینده حالا من یه مادری هستم که تو این لحظه دیگه نمیخوام مادر باشم و بدترین محازاتی که میشد رو به مبینا  دادم اونو از خودم از مادرش که هنوز زنده است و نفس میکشه محرومش کردم ظاهرا دیگه مامانش نیستم شایدباطنا هم همینطوری باشه اما این موقع شب نشستم بالای سرش تا مطمئن بشم با ارامش خوابیده  و خوابهای خوب میبینه مادر بودن خیلی وقتها تلخه...
5 اسفند 1391

درد و دل

خدایا دارم  خفه میشم میبینی ؟ دارم ذره ذره اب میشم حواست هست؟ خدایا دلم پره خبر داری؟  اشک هام داره سرازیز میشه میبینی؟ خدایا  کلی حرف دارم باهات بزنم حوصله گوش کردن داری؟ یه بغض وحشتناک داره گلوم رو فشار میده فکر کنم نفس های اخره اشکها تمام پهنای صورتم رو خیس کرده اخه من فدات بشم یه ذره یه کوچولو نگام کن ببین این بنده ات خسته شده
4 اسفند 1391
1